من فقط می‌تونم بگم خیلی خوب حال اون آدم‌هایی رو می‌فهمم که یک نقطه‌ای تمام دستاوردهای سطحی زندگی و مسابقه‌ی «کی از همه موفق‌تره» رو رها می‌کنند و از این بازی بیرون میرن. نمی‌خوام زیبا و خیلی ثروتمند و موفق باشم. بیست و دو سال من رو انداختند توی این بازی. حالا از بیرون خوب به نظر میرسم ولی هر روز که از خواب بیدار میشم با کوچک‌ترین اتفاق بد دلم میخواد زنده نباشم. رشته‌هایی که وصلم کردند به زندگی سست اند و چیزهای کمی دارم که وقتی خوب نیستم بتونم برم سراغشون.  

خوشبختانه از شغل آینده‌ام بدم نمیاد اما فکر می‌کنم چقدر مسخره که خیال می‌کردم باید یک دنیا چیزی یاد بگیرم تا واقعا باارزش باشم. تا همین الان هم خیلی درس خوندم و خب کافیه. می‌تونم به مردم کمک کنم تا سالم‌تر و خوشحال‌تر باشند. باقی وقتم رو هم برای چیزهایی بذارم تا واقعا زندگی کنم. از دانشگاه خسته ام. گاهی اوقات انگار خودمم متوجه نیستم که دانشگاه چقدر ازم وقت گرفته و باقی ابعاد زندگی‌ام رو از بین برده. 

ولی فارغ‌التحصیلی رو هم معجزه نمی‌دونم. باید از همین روزها شروع کنم.