هنوز یه عالمه حرف داریم برای گفتن. باید هزار بار دیگه بریم ملاصدرا، هزار بار دیگه بهارنارنج بخوریم و هزار بار دیگه از شوق شبیه بودن رویاهامون، چشمامون برق بزنن. 
از یه چیز مطمئنم، اونم اینه که دیگه هیچ کس نمیتونه مثل تو، بعدازظهر پر از هیاهوی اردیبهشت روبروی من پشت میز چوبی بشینه و وقتی سرش توی ابراست، از چیزایی حرف بزنه که ذره های خاکستری رو از ذهنم جدا کنه. 
که خنده داره، ولی گاهی اوقات از سر خودخواهی شاید، آرزو میکنم که کاش نری از ایران. کاش همیشه همینجا بمونی.