این روزا واقعیت حوصله سر بر شده. شاید برای همینه که گریز میزنم به گذشته ها. خیلی وقته زیاد به گذشته فکر نمیکنم. فایده ای برام نداره. اما انکار ناپذیره که بعضی وقتا فکر کردن بهش لذت بخشه. یادم مییاد از صدای سنتور، لباس های آبی، چتری، کیک پختن، صدای دریا، one day، اتوبوس، پل هوایی دانشجو. دلم تنگ میشه برای اون کتاب پوسیده کتابخونه. برای اون حد از خیال پرداز بودن. چقدر جدی و واقع بین شدم نسبت به گذشته. معلومه که این منطقی تر و عاقل تر شدن خوبه، اما گاهی از خودم میپرسم نمیشد به اندازه ی همون زمان خوشحال و با انگیزه بودم؟ موضوع اینه که خودم رو باور ندارم. ی. میگه یه حس رضایت لازم داری. باید از خودت راضی باشی. میگه دو ماه دیگه درست میشه. من به دو ماه دیگه فکر میکنم، وقتی حتی نمیدونم قراره زیر آسمون کدوم شهر بخش بزرگی از جوونی ام بگذره.
نقاشی میکشم و میذارم روی میز. دنیای رنگ ها. به طرز عجیب و جالبی، هر روز بیشتر از روز قبل میفهمم که چقدر درونم با هنر سازگاره و من این رو نمیدونستم. همیشه فکر میکردم نیمکره ی راستم در برابر چپ عملا هیچ حرفی برای گفتن نداره، ولی این روزا میبینم که نه. جالبه. عکس هامو مرتب کردم بالاخره. از خیلی وقت پیش تا الان. عکس هایی که همه بودیم، و فرستاده شد توی یه فایل جداگانه، یعنی تموم شد..مثل خیلی چیزای دیگه. اولین تجربه ها. این که فهمیدم چقدر عکس گرفتن با روحم یکی شده. جز جدایی ناپذیر که از خیلی سال پیش تا الان جز علایق ثابتم باقی مونده.
تلخی ته ِلیوان دیگه تلخ نباشه. قلبم نسوزه و این رنج قدیمی دیگه بیخ گلوم نباشه. بشینم لب پنجره و براشون قصه بگم. قصه ی خودم. فراز و نشیبی که میخواستم و برآورده شد. حالا یه عالمه کوه و قله دارم برای رفتن، یه عالمه شهر، یه دنیا..فقط کاش این تلخی، این رنج قدیمی، دیگه مثل لکه ی عینک همیشه جلوی چشمم نباشه.