چند ماه بعد وقتی زیر سایه ی پاره پاره ی کاج پیاده رو ایستاده بود، تازه باورش شد که چه اتفاقی افتاده. 
انگار تمام این مدت لازم بود یک نفر سرزده مهمون آپارتمان رنگ و رو رفته اش بشه و وقتی داشت طبق معمول بدون فکر پشت سر هم خوبی چه خبر ردیف میکرد، بی مقدمه بهش بگه از ده طبقه پرت شدی احمق جان و خبر نداری. 
وقتی فهمید که نیست، فکر کرد شاید یکی از همون خواب های واقعیه که صبح که بیدار میشی تا چند ساعت هنوز توی بیداری فکر کردن بهشون ادامه داره. فکر کرد لابد باز شب قبل کم خوابیده و ذهنش به هم ریخته. جعبه ی آبرنگ رو برداشت و نشست پشت میز. سایه ی چنار روبروی پنجره افتاده بود روی شیشه و عکسای زیر شیشه میز دیده نمیشدن. فکر کرد چه عصر دلگیری. بوی دسته ی کتری که طبق معمول از شعله ی زیاد گاز میسوخت بلند شده بود و هنوز داشت نقاشی میکشید.
بعدتر هیچ وقت یادش نیومد که اون لحظه داشت چی طرحی رو میکشید. 
وقتی فارغ التحصیل شد، وقتی روبروی دوربین خانوم ب.میم لبخند میزد، وقتی حس آبی مثل یه جریان سیال توی وجودش پخش شد و غرقش کرد، وقتی برای اولین بار داستانش توی هفته نامه ای که دوست داشت چاپ شد، وقتی بعد از گریه های تموم نشدنی اونقدر به ریل های ایستگاه مترو نگاه کرد که نگاهشو گم کرد، وقتی تنهایی اومد شهر جدید، لذت یک دقیقه بیشتر دیدن هم و فکر کردن به همه ی آرزو ها و فانتزی های خنده دار. همه ی لحظه های زندگی اش جلوی چشمش ردیف شدن. 
تکیه داد به دیوار و همه ی آدم هایی که بعدازظهر بیست و یک اسفند از پیاده رو رد میشدن و اسمش تا به حال به گوششون نخورده بود رو نگاه کرد. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی فهمید نمیتونه بره دانشگاه هنر. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی فهمید مریضی اش برخلاف تصورش به این زودی ها درمان نمیشه. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی موقع بستن چمدون گریه نمیکرد و شب قبل رفتن تا صبح بیدار موند و اونقدر به در و دیوار اتاق نگاه کرد تا همه اش توی ذهنش حک بشه و یک سال بعد هیچ تصویری یادش نمونده بود. 
شب وقتی چراغ خونه رو روشن کرد، به جای این که طبق برنامه ی تکراری کیفش رو از دستگیره در اتاقش آویزون کنه و بعد پنجره رو باز کنه، چمدون رو از زیر تخت برداشت و فکر کرد باید به خاطر این که همیشه کل زندگی اش توی یه چمدون خلاصه میشه خوشحال باشه یا ناراحت.