برای من آسون نبود که دیگه تحسین نشم. عادت کرده بودم به تعریف‌های مدام. به اینکه به خودم حق اشتباه کردن ندم. این دو سال رنج‌های جدیدی داشت. می‌دونی اما حالا که بهش فکر می‌کنم می‌بینم در اومدن از مرکز توجه آدم‌ها باعث میشه خودت رو بهتر بشناسی. بدون تعریف‌های اون‌ها، بالاخره می‌تونی بفهمی که واقعا چی می‌خوای. 

آسون نبود. اصلا آسون نبود. تحسین میشی و بعد تمامش تموم میشه. دو ساله که دارم برمی‌گردم و می‌بینم که همه چیز عوض میشه. زندگی‌ها تغییر می‌کنه. شهر زنده است ولی برای من همه چیز توی دو سال پیش ثابت مونده. فکر می‌کنم اگه آدم‌هایی برای برگشتن نداشتی چرا باید مدام در زمان سفر می‌کردی؟ فصل تحسین‌ها برای من تموم شد. ولی حالا دیگه حال اون آدم‌هایی که هیچ وقت پررنگ نبودند رو می‌فهمم. که گیر افتادند بین آدم‌های پرتوقع و قضاوت‌گر. زندگی من اینجا تغییر کرد وقتی زندگی گذشته‌ام رو می‌خواستم. حالا دیگه نمی‌خوامش. اون زندگی هیچ وقت من رو تغییر نمی‌داد. 

عجله‌ای برای تموم شدنش ندارم حالا که این سال‌ها فرصت خوبیه برای امتحان کردن خودم. برای اینکه ببینم فارغ از اون نگاه‌های پرتوقع و کنجکاو اطرافم، خودم چی می‌خوام. برای اینکه ببینم چقدر جامعه بهم حس ناکافی بودن داده. برای اینکه ببینم چه چیزی هست که می‌تونه من رو به رضایت برسونه علاوه بر اینکه مسیر همونی باشه که من نیاز دارم. 

هیچ چیز قرار نیست همیشه بی‌نظیر باشه. خب؟