قرار شد بریم ولیعصر و سردترین روزهارو راه بریم. شاید باز مثل همیشه خیالپرداز بشم و بهت بگم از دست دادن هدفهای قدیمی چقدر میتونه آزاردهنده باشه. بریم بشینیم پشت پنجرههایی که رو به شهر پرهیاهو باز میشه و عابرهایی رو نگاه میکنیم که میتونستن ما باشن که هر صبح و شب کز کنیم و شالگردنهای رنگی بخریم و از عطر بهلیمو حالمون خوب باشه و از این میدونیم چقدر میتونیم برسیم به چیزی که میخواستیم و چقدر مهم نیست که ایدهآل تمام آدما چیه و we live it our way همونطور که همیشه میگفتیم.
دیگه صبح جلوی آینه موهای نامرتبم رو از توی صورتم جمع نمیکنم. میشینم کنار آدمایی که دوستشون دارم. برای میم ویترای درست میکنم و برای ی. شیرینی آناناس میپزم و صدای موسیقیهای همیشگی توی خونه میپیچه و هوا سرده و هوا سرده و بهمنه و چیزی تا عید نمونده و ما حالمون خوشه. خوب ِخوب حتی اگه غم روی دلمون سنگینی کنه و حتی ندونیم چرا.
(برام عادت شده که روز قبل امتحان های سخت بزنه به سرم شاید. )