تمام تصویرها توی سرم بود. می‌دونی، گاهی اوقات عکس می‌گیرم هنوز. از در و دیوار خونه و از خودم. هنوز دلم میخواد که اون دوربین رو خریده بودم وقتی که می‌تونستم. دلم میخواد عکاس بودم. دلم میخواد زیر درخت‌های زردآلو، یک‌جای دور از نقشه به سقف برگ‌های سبز بالای سرم نگاه کنم و حدس بزنم که زندگی قبلی رو در خواب دیدم. 

اتاق طبقه‌ی آخر با پنجره‌های خاک گرفته و راه‌پله‌ی قدیمی و چوبی. مبل آبی تیره و پله‌های سنگی و درخت‌های آزاد و روشن حیاط که از جایی که نشسته بودی دیده میشد و میشد ساعت‌ها مچاله شد و کتاب خوند. رودخونه‌‌ی طلایی و سبز از ترکیب نوری که از لابلای برگ‌ها می‌تابید. گرمای خوش و دراز کشیدن زیر درخت‌های زردآلو و شنیدن همهمه‌ی آدم‌هایی که دور از تو توی بالکن حرف میزنند و صدای خنده‌های بلند و صدای ساز و تو مثل همیشه حرف‌هاشون رو نمی‌فهمی. 

از خودم که عکس می‌گیرم متوجه میشم که چقدر نمی‌تونم برای دوربین ژست بگیرم. با اینکه کسی پشت دوربین نیست؛ اما من سفت و سخت و مصنوعی نشستم و حتی نمی‌تونم از ته دل و واقعی لبخند بزنم. نه فقط الان، که انگار همیشه با خودم غریبه بودم. چای دم می‌کنم و دلم می‌خواد با خودم حرف بزنم. بهترین شنونده برای حرف‌ها خودمم. نه اصرار دارم خودت رو نصیحت کنم و بهش راهکار بدم و نه وسط حرف خودم میپرم و نه سوتفاهمی درست میشه و نه قضاوتی. همیشه شنونده‌ی خوبی برای بقیه بودم و حالا چرا برای خودم نباشم؟ وقتی می‌فهمی به چیزی تعلق نداشتی که ازش جدا میشی و می‌بینی هیچ وقت نمی‌تونی دوباره توی اون قالب جا بگیری. نه اینکه نتونی که آدم مجبور میشه به عادت کردن؛ اما حالا که دوری به نظر میرسه غیرممکنه برگشتن. گاهی اوقات می‌ترسم یک روز از اینجا برم و ببینم هیچ وقت نمی‌تونم توی قالب قبلی جا بگیرم. هر چند خوبه و درد دوری رو کم می‌کنه؛ اما فکر اینکه پس یعنی تمام اون سال‌ها هیچ تعلقی نداشتم چیزی نیست که بخوام باهاش روبرو بشم. 

چند روزی بود که برای چند تا موضوع مربوط به درس و دانشگاه نگران بودم و کلافه شده بودم. آخر یک شب که قهوه خوردم بودم و اضطرابم سر یک اتفاق حتی بدتر از حالت معمول شده بود، دلم می‌خواست چند بار بگم که لطفا اگه خواستم تخصص بخونم جلومو بگیرید؛ چون دیگه کافیه این همه درس در تمام زندگی‌ام. چون که خسته شدم از اضطراب. بعدتر یادم اومد که چقدر همیشه و همیشه آرزوم بود که علوم اعصاب بخونم. چقدر آرزو داشتم که بتونم استاد بشم و حیف نیست حالا که می‌تونم رها کنم؟ حالا هر چند تقریبا یک ساله که نه اینجا و نه هیچ‌کجای دیگه نتونستم بگم از چیزهایی که از سر گذروندم و از ناامیدی و بی‌معنایی و حیف که نانوشته باقی می‌مونه و فراموش میشه؛ اما دلم میخواد زنده بمونم و زندگی کنم برای اون روزی که ذهن رو بشناسم. برای اون روزی که بالاخره دوربینی که می‌خوام رو بخرم و مثل همیشه عکاسی کردن کاری باشه که باهاش زمان رو حس نکنم. برای شربت زردآلو و دراز کشیدن زیر درخت‌ها و زندگی کردن توی شهری که طبیعتش حس زنده بودن بهم بده.‌برای کتاب‌خونه‌ی خاک‌گرفته‌ی اون خونه‌ی قدیمی یک‌جایی نزدیک مدیترانه و برای اینکه تمام این روزها فقط یک خاطره دور باشه.