بیست سالگی زیاد به این فکر می‌کردم که چرا آدم‌ها این همه خودشون رو گول میزنند. اینکه فریب‌های زندگی برامون لذت‌بخش میشد اذیتم می‌کرد. دلم نمی‌خواست از چیزی لذت ببرم که بدونم در پسش هیچ بوده. هیچ غیرواقعی و بزک‌شده و واقعیت‌هایی که به فراموشی سپرده میشد. پاییز و زمستون به رویای شناخت ذهن فکر می‌کردم. ذهنی که آرزوی شناختش رو داشتم؛ اما انگار نمیشد. 

گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید تمامش همینه. شاید راهی برای فراتر رفتن نیست و من به چهارچوب خاصی محدودم. به حس‌های محدودم. به ذهن محدودم. به جسم محدودم. به زندگی به شکلی که چندان واقعی نیست. شاید هم مثل همیشه دارم عجله می‌کنم. باید زمان بگذره و گره‌ها باز بشه. گاهی اوقات وقتی یک نفر باهام حرف می‌زنه، حس می‌کنم فرسنگ‌ها ازم فاصله داره. حس می‌کنم درون جمجمه‌ی خودم همیشه تنهای تنها باقی می‌مونم و این نفهمیدن‌ها انرژی زیادی ازم می‌بره. 

مدام یاد بخشی از پرسونا و صحبت دکتر با الیزابت می‌افتم. 

«می‌توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی محبوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلک‌های دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می‌کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشات می‌کند، و تو مجبوری عکس‌العمل نشان دهی، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست، الیزابت، من می‌فهمم که تو عمدا ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده‌ای، این را می‌فهمم و تو را تحسین می‌کنم، فکر می‌کنم باید انقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه‌ات نسبت به آن از بین برود، بعد می‌توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش‌های دیگرت.»

حالا انگار مدت زیادی گذشته و من مثل قبل توی دنیای تنهایی خودم غرق شدم. گاهی اوقات البته از این دنیا جدا میشم و هر بار مثل قبل. هم برای چند لحظه خوشحال‌کننده و هم عمیقا ناامیدکننده. این روزها با اطمینان بیشتری حرف می‌زنم. شاید از عوارض بزرگ‌تر شدنه؛ اما بعد جلوی آینه چند لحظه با بهت به خودم نگاه می‌کنم و یاد خودم میارم که تا چه اندازه می‌تونم در اشتباه باشم. زندگی کردن و بودن به شکلی که مدام وابسته‌ی فاکتورهای بیرونی باشم و تحت تاثیر محیط، چیزی بود که همیشه دلم می‌خواست راه فراری ازش پیدا کنم؛ اما یا راهی نبود یا موقتا بود و فایده‌ای نداشت. این چند سال بیشتر وقتم صرف کنار اومدن با دنیای بیرون شد و موفق بودم؛ اما الان دوباره دارم به شکل قدیمی برمی‌گردم. شاید باید موقتا ازش لذت ببرم و یاد بگیرم. تا وقتی که دوباره پرت بشم به جریان شلوغ زندگی. 

یک‌بار به یک نفر گفتم راه خوب برای یاد گرفتن اینه که از چیزهای آشنا فاصله بگیری و بری سراغ ناشناخته‌های خودت و هیچ لحظه‌ای توی دام تکرار و تایید خودت نیفتی. اون لحظه بدون فکر این حرف رو زدم. فقط برای اینکه چیزی در جواب سوالش گفته باشم. الان ولی بیشتر از هر وقت دیگه لازمش دارم. بیشتر از همه برای لحظه‌‌هایی که جلوی آینه از خودم می‌پرسم چطور این اندازه مطمئن حرف زدی، وقتی بارها بهت ثابت شده که اشتباه میکردی.