چشمامو باز میکنم و شهر ِ تاریک رو از پنجره اتوبوس میبینم. صدای خنده آدما توی گوشم زنگ میزنه. چشمامو میبندم، باز میکنم و میبینم پشت پنجره برف های سفید رو نگاه میکنیم. چشمامو باز میکنم و میبینم سوار تاکسی به مقصد همیشگی شدم. خیابون هایی که کم کم دارم یاد میگیرم به کجا ختم میشن. میدون و چهارراهی که دارن آشنا میشن. بلیتی که نمیگیرم تا به دوری عادت کنم. بشقاب ناهار ظهر که میشورم. دستمو میذارم زیر چونه ام و جمجمه دست ِاستاد رو نگاه میکنم. سه طبقه پله رو بالا پایین میرم. صبح زود بیدار میشم و تندتند کوله پشتی رو میندازم روی دوشم، شیر گاز رو چک میکنم، بند کفشم رو میبندم و میرم تا دوباره توی زندگی عجیب این روزا حل بشم. 
سایه ام روی دیوار راه راه میرفت و فکر میکرد شب ِِدانشگاه چه عجیب و قشنگه. به خودم گفته بودم نمیخوام هیچ وقت به کسی آسیب بزنم. برام سخته تصور اینکه بدونم به کسی آسیب زدم. حالا این روزا خیلی اوقات فکر میکنم که دارم به خودم آسیب میزنم. دارم خودم رو از تمام ِ پله ها پرتاب میکنم پایین. دارم به خودم آسیب میزنم. 

ذره های سفید توی هوا میرقصن. چشمامو میبندم و فکر میکنم کاش حالم خوب بشه. کاش تموم میشد این همه دوری.