ظهر شنبه، اولین روز از دومین هفته غربت، وقتی چشمم به تصویر شیشه اتوبوس افتاد، وقتی کوله پشتی خسته کنارم روی صندلی جاخوش کرده بود و کتابی که ظاهرا باید میخوندم بهم چشمک میزد، باورم شد غربت رو. 
غربت. چه دنیا حرفی که باید گفت و چه دست هایی که تا بی نهایت نوشتند و عاقبت تا لحظه ای که تجربه نکردیم، نفهمیدیم که یعنی چه. دلتنگی برای تمام جزئیات زندگی روزمره گذشته. دلتنگی. دلتنگی. دلتنگی تا بی نهایت.