یادمه که اون روز فکر کردم چی میخوام. فقط جادهی شب جواب بود. نیمه شب رسیدن. نشستن توی بالکن خونهی رو به جنگل. Seven birds گوش دادن. سکوت. همین.
دیشب خواب میدیدم از مسیر سمت دانشکده رد میشدیم و ساعت سه و نیم بود ولی غروب بود. پرسیدم چرا و گفت چون یلداست. طولانیترین شب سال. یادت رفته؟
آهنگهای زیادی هست که صبحها گوش بدم. اونقدر که دلم نخواد بیدار بشم. بلند نشم. زندگی رو شروع نکنم. شب بعد از بارون عصر رفتم زیر درخت گوشهی حیاط نشستم و کتاب خوندم. توصیفش از روزی که از اسب افتاده بود، از درخت بالا رفته بود و زیر بارون زخمی و دردناک و خسته سردش شده بود و بعد وقتی رسیده بود خونه، بخاری گرم بود و لباسهای تمیز و پدری که براش صبحونه درست کرده بود. قلبم گرم شد. دوباره بارون گرفت. راه رفتم. بارون شدید شد. اومدم زیر سایه بون و چند لحظه بعد بالاخره تونستم بنویسمشون. به شکل کلمه. کلمههایی که این چند وقت ازم میخواستند بنویسم چه حسی دارم ولی نمیتونستم. تند تند تایپ کردم و شارژ موبایلم داشت تموم میشد و بارون از لبهی سقف ریخت روی صفحه موبایلم و تایپ کردم و تایپ کردم و تموم شد. همونطور که سال نوی اون سال پایان یک درد و پایان روزهای خوش بود.
دلم طبیعت میخواد. یکی شدن با طبیعت. شبیه اون روزی که کفشهامو درآوردم و توی ساحل جادویی و ساکت و آروم راه رفتم و موجهای گرم از آفتاب ظهر..چقدر دلم تنگ شده..