نشسته‌بودیم دور یه میز ِزنگ زده. آسمون پر از ابر بود و تاریک و ترسناک. از فاصله‌ی نزدیک صدای دریا می اومد و من اون شب بود که برای اولین بار توی زندگی درک کردم بی حد و مرز بودن چه مزه‌ای داره.
حالا هروقت به اون تصویر ِدور فکر میکنم حباب های خیالی از بین میرن. انعکاس نور و رنگ ِسطح ِحباب از بین میره و اون وقته که میفهمم هیچ چیز تلخی وجود نداره. شاید چون قرار نبوده تلخی وجود داشته باشه. چه وقتی که صورت ِرنگ پریده ام جلوی آینه‌ها سردرگم بود و شب چنان تیره که شب هم پیدا نبود، چه وقتی که مسابقه میذاشتیم که از در بزرگ فلزی ِِسبز تا خیابون، مسیر پارکینگ ِماشین هارو بدویم و آخرش از دل دردی که خنده باعثش بود تا خود ِخونه اینرسی لبخندهارو نگه میداشت. 
حباب های خیالی از بین میرن و میبینم که تمامش واقعیته. واقعیت ِعکس ِکلیدهای خونه جدید. واقعیت ِعذاب وجدان. حالا که حباب های ریز و درشت دیگه روی موکت ِآبی اتاق پخش نشدن میبینم که وقتی برای تلف کردن نداریم و شاید به نظر برسه که تلخه ولی برای من تلخ نیست. من حتی توی این تلخی هم میتونم صدای دریا رو که از تاریکی ِشب مثل یه کره توی فضا پخش میشه و من رو غرق میکنه بشنوم. 
مزه‌اش شوره. مثل آب ِاقیانوس. که قشنگه و بی انتها و عمیق و لاجوردی، ولی شوره. چون تمامش واقعیته و خلا واقعیت ِاجتناب ناپذیر این دنیاست. ولی تا وقتی قشنگه و نور خورشید روی موج های آبی میدرخشه، چرا باید اونقدر سرتو توی آب فرو کنی تا شوری اش رو بچشی؟