نگاه میکردم به مرز بین آجر های زرد و آسمون و ابرهای نصفه و نیمه اش، به پرنده هایی که بالای دیوار نشسته بودند. هوا سرد بود و هیچ کس نبود. آدما توی راهرو های طبقه پایین راه میرفتن و من بالا نشسته بودم، تنهای تنها، بین خلسه و آرامش و سکوت روزای آخر اسفند. نگاه میکردم به مرز آسمون و دیوار آجری، فکر میکردم به مرز وهم و واقعیت. از کِی این‌طور شد؟ سکوت بود و خلا و ابرهایی که مچاله میشدن و من از سرمای درون و بیرون میلرزیدم.
روی بالکن مربعی ایستاده بودم و به درخت های رنگ گرفته ی طبقه پایین نگاه میکردم. فکر میکردم به گیر کردن بین مرز هایی که نمیدونی باید کدوم طرف باشی، به کمرنگ شدن فاصله ی وهم و واقعیت.