داشتم به ی. می‌گفتم که دلم می‌خواست بهار این کار رو می‌کردم و اون کار، فلان برنامه و فلان چیزی که مدت‌ها می‌خواستم، بعد چند لحظه گذشت و اضافه کردم: «اما می‌دونم خوب نمیشه. اون‌طور که من دلم می‌خواد نمیشه. »

ی. خندید و گفت:«تو که این همه صبر کردی. یکم دیگه هم صبر کن.»

نمی‌دونم چقدر گذشته؛ اما دلم می‌خواد بگم که خسته شدم. خسته از صبر کردن برای اون لحظه و زمان بی‌نقص. خسته از اینکه همیشه خواستم همه چیز رو خودم بسازم. از اینکه بار همه چیز روی دوش خودم بود. 

دلم برای زندگی کردن تنگ شده.