میخوام معلم زبانی باشم که شاگردش توی یکی از خونههای قدیمی خیابونهای مرکز شهر زندگی میکنه. میخوام عصرها پالتو قدیمیام رو بپوشم و رژلب تیره بزنم. میخوام از پارک وی تا باغ فردوس رو پیاده بریم و مهم نباشه که داریم یخ میزنیم. میخوام مثل فروردین هزار سال پیش، موقع رد شدن از خیابون بهت بگم من پر از ترسهای عجیبم. بعد دستم رو بگیری و وقتی تقریبا داریم وسط خیابون میدویم صدات بین شلوغی ماشینها گم بشه و هیچ وقت نفهمم که چی گفتی.
نه اینکه غمگین باشه نه، فقط اشتهام رو به زندگی کردن از دست دادم.