وسط ِِ این روزای سرد و گم شدن و پیدا شدن های پشت سر هم، وقت هایی هم هست که لبخند هام از این طرف صورت تا اون طرف کش مییان.  وقت هایی هم هست که وقتی توی ایستگاه منتظر نشستیم تا برگردیم، از کتاب جلد سبز حرف میزنی و فکر میکنم چقدر اون زمانی که میخوندمش زندگی برام بی معنی بود، ولی الان نیست. بارون میزنه به شیشه ی پنجره های آبی توی ذهنم بعضی وقتا. نوسانی ام مثل قبل ولی کمتر. دیگه تو یه روز چندبار از ناراحتی به خوشحالی و از خوشحالی به بی تفاوتی تغییر نمیکنم. از پنجره به درخت ها و آدم های نگران نگاه میکنم. پشت سرم وایستادی و حرف میزنی. از تولد نوزاد ها میگی، از یه عمل که اسمش رو یادم رفت و فکر میکنم کِی این همه سال گذشت؟ فکر میکنم چرا طلایی نور پاییز دلگیره، اما سفیدی یکدست آسمون صبح زمستون نیست؟ فکر میکنم که زندگی واقعی اینی نیست که جامعه و سیستم آموزشی و آدما به هم تحمیل میکنن. خیلی قشنگ تره از اینا. میخوام برگردم و بهت بگم من پیداش کردم، ولی فکر میکنم واقعا پیدا کردم؟ 
از همین روزایی که چندبار پشت سر هم تایپ میکنم مرسی بیست و سه مهر، ساعت چهار بعدازظهر میرسه و هنوز نشستیم و قصه میبافیم و از گذشته های شبیه هم حرف میزنیم. قلبم مچاله میشه هنوز، یادم نمیره دو تا آبان زندگی ام رو. بهترین اتفاق و بدترین. ولی حالا فقط دلم میخواد هوای گریه گوش بدم و بخونه ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک و بخونه چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من، تا لبخندم پررنگ بشه و بنویسم و برام مهم نباشه که اینقدر آشفته مینویسم و برام مهم نباشه که نشد کنار رود قدم بزنم و بگم Don't say it was all a waste و برام مهم نباشه که وقتی از خیابون قشنگ رد میشدیم بالاخره ازش عکس گرفتم برای وقتایی که دلم برای درخت ها تنگ میشه.
چند روزه که فکر میکنم همین ها کافیه. همین که میدونم همیشه هوامو داری و همین که بعضی روزا نمیدونم چطوری میشه با کلمه ها بیان کرد که چقدر ازت ممنونم به خاطر این پنجره های آبی و بارون های پاییز.