از همون روز که زل زده بودم به درخت های خیابون ب. و تند تند با خودم حرف میزدم، تا امروز که داشتم تسلی بخش های فلسفه میخوندم و وسطش کتاب رو گذاشتم روی زمین و شروع کردم با خودم به حرف زدن، یه چیز ازت خواستم. من فقط میخوام گم نشم. میخوام همیشه یادم بمونه که هربار خودم رو توی سردرگمی و سیاهی دنیام گم کردم، هروقت فلسفه ی معیوبم پرتم کرد روی زمین و همه چی از چشمم افتاد، هروقت اشتباه کردم و خسته شدم از کم و کاستی ها، فقط پیدا شدن بودن که نجاتم داد. فقط تو بودی که نجاتم دادی و من از وقتی که یادمه تا همین الان، با همه ی تغییرات و فکر های ضد و نقیض و ندونستن خیلی چیزا و بالا و پایین رفتن توی مسیر زندگی ام، لحظه ای نبوده که باورت نداشته باشم. 
ولی گم شدم الان. هر طور که نگاه میکنم هیچ وقت توی زندگی ام اینقدر از آرامش خالی نبودم. اینقدر آرامش برام مثل یک رویا نبوده. بهتر از هرکسی میدونی که چقدر آشفته ام، که هر روز دارم مریض تر میشم، که اوضاع خوب نیست. میدونی که من به معنای واقعی خسته ام.

من بلند میشم. کافیه این روزای سیاه. کمکم کن مثل همیشه :)