خیلی دلم میخواد بدونم چه اندازه از کل چهارماه گذشته رو به شکل زل زده به در و دیوار و در حال حرف زدن با خودم گذروندم. وقتی خونه تاریک بود و من تنها و سرگردون. 
ولی خب سال نو رسیده. بدترین چهارماه کل زندگی ام هم ظاهرا به درک واصل شده. مهم نیست که اثراتش هنوز باقی مونده، مثلا پرت شدن به عالم هپروت وقتی ا. باهام حرف میزنه و تهدیداش که یک بار دیگه این طوری کنی میکشمت. 
اینم یه مرحله بود هرچند عجیب و سخت بود. شاید بتونم از همه ی حس های دیوانه وارش خالق یک اثر بشم، ولی الان ذهنم بیشتر ترجیح میده فکر کنه برای عربی های تلنبار شده چه خاکی توی سرش بریزه تا این که به فکر خلق اثر باشه. 

- بیا و سال خوبی باش.