اما میترسم. میترسم از روزی که یک بعدازظهر روبروی پنجرهی اتاقم تصورش کردم. از اینکه برگشتم بعد شیش هفت سال و همهچیز برام غریبه و ناآشناست. همهچیز مثل یک خواب و خیال خوب بوده. یک خیال مربوط به گذشتهای که خیلی وقته ازش گذشته.
این عکس، آذر ۹۶ و از بین تمام چیزهایی که با نگاه کردن بهش به ذهنم میاد پررنگترینش این آوازه:
یه روزی از این خونهها میاد صدای خندهها
دوباره میشه کوچه رو پیاده رفت تا انتها..