نگاهش می‌کنم و سایه‌ها روی سرم فرو می‌ریزن. بغلش می‌کنم و میگم بالاخره اومدی. لیوان سفالی نقاشی‌شده رو بهم میده و میگه با خودت ببرش. نگاهش نمی‌کنم. دلم نمی‌خواد فکر کنم که کسی قراره بره.
دلم می‌خواد ببینم که می‌خنده. ببینم چطور برای همه چیز لیست درست می‌کنه. چطور به همه کارها میرسه. چطور من رو هُل میده جلو برای کارهایی که اگه به خودم باشه هزارسال طول میکشه.
دلم می‌خواد ببینم که میخنده. 
دلم می‌خواد ببینم که میخنده.
دلم می‌خواد ببینم که میخنده.