چند دقیقه پیش بلند شدم تا چراغ پذیرایی رو روشن کنم که یادم اومد من یه روزی عاشق تاریکی این موقع از روز بودم. نه تاریک تاریک و نه روشن. یادم رفته بود که چقدر خاطره دارم از اکتشاف‌های این موقع از روز، از غرق شدن‌هام، از نوشتن‌ و خوندن و خیال‌پردازی‌های ناتموم. 
امروز داشتم به ز. می‌گفتم نمی‌تونم از آدم‌هایی که فقط یک خط صاف از پیش تعیین شده رو می‌رن و هیچ وقت دنبال تغییر نیستند ایراد بگیرم. کلا به عنوان کسی که همیشه قضاوت شدم سعی می‌کنم از اون چیزی که آدم‌ها هستند ایراد نگیرم ولی خب نمی‌دونی چقدر کلافه میشم وقتی ازم می‌خوان همین‌طور باشم. وقتی خلاقیتم سرکوب می‌شه. وقتی نگاه می‌کنم و می‌بینم این سال‌های جوونی منه، جوونی لعنتی که این‌قدر می‌گن تکرار نمی‌شه و حالا هرکسی که بخواد خرابش کنه و محدودم کنه ناراحتم می‌کنه. اذیتم می‌کنه بدون این‌که حتی خودش بدونه. 
شاید دقیقا ندونم از زندگی چی می‌خوام ولی می‌دونم به همین سادگی راضی نمی‌شم. جالبه که با خونه اومدن این حسم هزاربار تشدید می‌شه و من دوسش دارم. اگه نبود که من همون روزا هزار بار تسلیم شده بودم. این‌جا تا همیشه برای من یادآور خوبی و قشنگیه حتی اگه وقتی مجبورم از اون پیاده‌روی زشت رد بشم دلم می‌خواد گریه کنم از اون همه دلگیر بودنش. حتی اگه یه روز بالای درخت‌های همون‌جا پرواز می‌کردم و آینده روشن روشن بود. ولی خب من این حال رو دوست دارم. هرچند که غم داره ته تهش. هرچند که سردرگمی‌های آشنا سرک می‌شن. 
دلم می‌خواد هزار تا زندگی رو زندگی کنم. دلم می‌خواد عمیق‌ترین حس‌های خوب دنیا رو تجربه کنم. دلم از زندگی هر روز متفاوت از روز قبل رو می‌خواد. دلم می‌خواد یه روز مطمئن باشم از کارهایی که می‌کنم. از چیزهایی که می‌خوام. مطمئن ِ مطمئن. 

پ.ن: اگه می‌تونستم انتخاب کنم یک ویژگی توی همه‌ی آدم‌ها باشه، بی‌شک اون ویژگی امید بود. 
اون امید به روزای خوب. به تجربه‌های نو و لذت‌ها و کشف‌ نشده‌هایی که منتظرمونه. :}